در برنامهی امروز پیرنگ، داستانِ «دو رهگذر» را بررسی خواهیم کرد، کاری از مجموعه داستانِ سیاسنبو، نوشتهی محمدرضا صفدری. این داستان در سالِ ۱۳۶۰ و در اوایل دوران جنگ نوشته شده ولی غنای عاطفی و ظرافت پرداخت آن باعث شده که نه تنها تازگی خودش را برای خوانندگان از دست ندهد بلکه دائماً از آن به عنوان یکی از آثار برجستهی ادبیات داستانی ایران یاد بشود.
پیش از هر چیز باید نکتهای را یادآوری کرد. و آن اینکه مثلِ هر اثرِ درخشان داستانیِ دیگری، خلاصه کردن «دو رهگذر» به هیچ شکلی حق مطلب را در مورد این اثر ادا نمیکند. در شکلِ ایدهآل، بررسیِ این داستان باید بعد از بازخوانی کامل آن صورت بگیرد. اما همین نکته سؤالی را هم در ذهن ایجاد میکند: که داستان در تمامیت و کلیتش چه چیز برای عرضه دارد که در خلاصهی آن به راحتی قابل انتقال نیست؟
جواب این سؤال به یکی از متعالیترین عناصرِ داستان کوتاه مربوط میشود. نویسندهای که بیش از دیگران در آغاز قرنِ بیستم آگاهانه به این نکته پرداخت، جیمز جویس، نویسندهی مدرن ایرلندی بود که واژهی اِپیفانی (epiphany) یا به تعبیری تجلی را برای تبیین این وجه از داستانهایش به کار میبرد. این واژه که در اصل کاربردی مذهبی دارد، در زبان داستانی به لحظه یا آنی درخشان در داستان اطلاق میشود که شخصیت به درکی عالی و فراتر از دنیای اطرافش میرسد. داستان کوتاه نوشته میشود تا این درک متعالی و حسی را که از این کشف و شهودِ نامنتظر به شخصیت دست داده، به خواننده منتقل کند. اما اِپیفانی یا آنِ داستانی چندان آسان به دست نمیآید. گاه کشف و خلقِ یک آنِ داستانی نتیجهی مکاشفهای طولانی و عرقریزی روحِ نویسنده است در درگیری با موضوع داستان؛ و گاه همین شهودِ کمیاب پیامد کشمکشِ ناخودآگاهِ نویسنده است با موضوعِ قصه که به شکلی غیرمنتظره در قالب یک تصویر یا کلمه یا حرکتی راجع به شخصیتِ داستان در ذهن او جرقه میزند. به این ترتیب، بقیه تکههای داستان به صورت عناصری انداموار و در رشد و نموی همگون به سمتِ آن لحظهی مشحون از احساس یا خودآگاهی پیش میروند.
در داستان «دو رهگذر» عناصری مثل فضاسازی، مکالمه، شخصیتپردازی، و فرمِ قرینهوارِ آن، همه نه تنها در خود زیبا هستند، بلکه آرام آرام خواننده را به آن لحظهی موعود سوق میدهند:
پایانبندیِ داستان «دو رهگذر» با استفادهای درخشان از زبان و نثری که گویی خاصِ این داستان خلق شده، با پیچ یا غافلگیریِ خفیفی به جستجویِ درویش و به تَبَعِ آن گودرز پایان میدهد، جایی که دو قلبِ محنتکشیده و خسته، عصارهی تمامی محنتهایشان را در پناهِ انسانیت یکدیگر به شکل اشک جاری میکنند. و این لحظه، لحظهای میشود در رثای همهی فرزندانی که قربانی و طعمهی جنگ شدند بیآنکه سزاوار آن سرنوشت باشند؛ رثایی که منعکس شده در تصویر دو رهگذری که دست در گردن یکدیگر انداختهاند، ایستاده روی پلی بر رودی گِل آلود:
اینجاست که جوینده و گمشده یکی میشوند و دایرهی انسانیِ جستجویِ همدرد که آخرین پناهگاه انسان در برابر ناملایمات و مصائب است، بسته میشود. رأفت و شفقتی که از ابتدای داستان نیروی محرکهی آن بوده، به نقطهی سکون و تعادل پایانیاش میرسد. همهی همّ و غم درویش از ابتدا این است که همسرش، مادرِ دلسوختهی خدر را به نوعی تسلی بدهد و در تلاش او بیشتر از بسیاری داستانها یا فیلمهای اکشن دلهره یا تعلیق وجود دارد. با این همه بعد از پیاده شدن او از اتوبوس این سؤال پاسخ داده شده است که کسی به دیدار آنها نخواهد آمد. اما همین، احساس و عاطفهی متراکم شدهی خواننده را نسبت به پیرمرد دو چندان میکند و حالا حس همدردی عظیمی که با شخصیت درویش داریم منتظر پایانبندی است. صحنهی برخورد با رهگذرِ دیگر سدّ مقابل این عاطفهی محبوس را میشکند و با سیلابی از همدردی داستان به پایان میرسد. شاید پربیراه نباشد اگر ادعا کنیم در اغلب آنات داستانیِ موفق، آن لحظهی تجلیِ ناب، اغلب با عواطفی عمیق و جهانشمول گره خوردهاند. و باز به نکتهی آغازین بازمیگردیم: که بازسازیِ اینگونه عواطف عمیق به اجرایی دقیق احتیاج دارد، مانند قطعهای موسیقی که باید هر نتِ آن به بهترین نحو انتخاب و نواخته شود تا آنِ موسیقایی قطعه منتقل شود.